محل تبلیغات شما

.  وقتي را به ياد مي آورم كه در درمانگاه ونك بالاي سر يافتمش ؛ عزيزم تو مگه مسابقه .و دوباره انگشت هايش را روي لبانم گذاشت. با خانه ام تماس گرفته بود . پدر و مادرم آمدند همان جا بود كه با خانواده ام آشنا شد. تا سه روز بعد از آن اتفاق مادرم دائم ميگفت : چه پسر ماهي بود چقدر خوشگل بود چه دوست خوبي و راست هم ميگفت .دل نشين بود محال بود كسي ببيندش و عاشقش نشود مهربان ، نجيب ، زيبا ، دوست داشتني و باهوش . بهار بود و هوا هم مثل دل ما عاشق صبح زنگ زد كه دنبالت مي آيم با هم دانشگاه برويم و امد تو راه گفت ببين امروز تولد مادرته نه! گفتم آره  پرسيد چيزي خريدي گفتم نه نخريدم ميخواستم بهت بگم اگه ميشه عصري با هم بريم خريد كنيم گفت نمي خواد من خريدم عصري باهم ميريم يه لباس قشنگ براي خودت بگير مي ريم خانه ما عوض كن به خودتم برس بعد ميريم خانه شما براي مامان جشن ميگيريم. تعجب كردم آخه مگه تو ميدوني مامان من ازچي خوشش ميادجوابي نداد ولي ميدانست.حواسش به همه چيز بود يادم هست آن شبي كه حال خوشي نداشتم پشت پاراوان ايستاده بود و اشك ريخته بود پدرم گريستنش را ديده بود .نميدانم چطور بيشتر شبيه يك معجزه بود پدرم هم دوستش داشت و هيچ وقت مرا بخاطر دوستي با او تنبيه نكرد. هروقت به اين قضيه فكر ميكنم باورم نمي شود پدرمن كسي كه شب شعرها را با من مي آمد كه مبادا با پسري دوست شوم خودش مرا به كلاس موسيقي ميبرد تا مبادا به نوازنده اي دل ببندم و حتي مرا واداشت تا يك معلم موسيقي خانم بيابم كه مبادا عاشق معلم موسيقي ام شوم نمي گذاشت جلوي برادرهايم راحت بگردم وقتي به اين پسر رسيد نه تنها به من پرخاش نكرد بلكه خيلي هم دوستش داشت يك روز عصر وقتي داشتيم از دانشگاه بر ميگشتيم مادرم تماس گرفت و گفت كه شب مهمان داريم و كلي كار روي دستش مانده دلمه هاي برگ مو را نپيچيده و خريد ميوه را انجام نداده از من خواست تا زودتر بيايم و سر راه خريد كنم . من هم مجبور شدم از عزيزم خداحافظي كنم و برايش توضيح دادم كه كلي كار سرم ريخته اند در آغوشم كشيد و گفت حتما برو عزيزم فردا مي بينمت .فكرش را هم نمي كردم زودتر از من خانه ما بود داشت به مادرم كمك ميكرد و دلمه مي پيچيد . يك روز صبح وقتي به دانشگاه رسيدم ديدم مضطرب جلوي در دانشگاه ايستاده ، نگراني در چشمانش موج ميزد. وقتي مراديد گفت چرا تلفنتو جواب نمي دي گفتم مگه زنگ زده بودي كيفم را دنبال گوشي ام گشتم نبود به خانه زنگ زدم اما آنجا هم نبود  صبح تو مترو كسي گوشيم را ربوده بود همان روز يك گوشي نو خريد كه مبادا آب تو دل من تكان بخورد دنياي مهرباني را در چشمانش مي شد ديد با خود مي انديشيدم براستي يك زن از مردش چه ميخواهد جزاين كه تكيه گاهش باشد  و بود پشتم قرص بود هر وقت ميخواستم بود قبل از اين كه آرزو كنم و بخواهم برآورده ميشد شانه هاي امني داشت و من در آغوشش احساس آرامش ميكردم هر وقت دلم ميلرزيد به چشمانش خيره مي شدم برق نگاهش آرامم ميكرد دوران دانشگاه را با هم مانديم قرار شد بعد از اتمام تحصيلات با هم ازدواج كنيم عزيزم كاري هم پيدا كرد حقوقش بالا نبود اما براي شروع زندگي كفايت ميكرد .

هر وقت ياد روز خواستگاري  ام ميافتم خنده ام ميگيرد مادرش گفته بود ميخواهد خودش و دخترش خواستگاري بيايند . كلي با هم خنديديم بعد از اين همه مدت چهارسال بود مرا ميشناختند عمه و خاله و دايي اش هم همينطور اصلا خودم سر عقد محضري دايي اش قند بالاي سر عروس و داماد را سابيده و ظرف  عسل را پيش آورده بودم . حالا چرا بايد داماد نمي آمد نمي فهميدم فكر كردم مادرش يك چارچوب از خواستگاري در ذهن دارد كه فكر ميكند نبايد آن را بشكند يا شايد اصلا مدل ديگري بلد نبود خواستگاري كند . مهربان من پدر نداشت و تك پسر خانه بود خواهرش يكبار ازدواج كرده بود و جدا شده بود. خانواده آنها كلا از مرد شانس تداشت . مادرش هم به من حس متضادي داشت .گاهي مرا در آغوش ميكشيد و مي بوسيد .گاهي هم تف و لعنت نثارم ميكرد يعني هر وقت يادش مي افتاد كه پسرش مرا دوست دارد همين حال ميشد دوست داشت سر به تنم نباشد. اصلا مي خواست دنيا نباشد ، اگر قرار بود پسرش كنارش نباشد. اوايل خيلي برايم مهم نبود چون فكر ميكردم خوب مهم اين است كه ما همديگر را دوست داريم چه كسي به احساسش اهميت ميدهد اما بايد اهميت ميدادم چون من در ايران بودم و اينجا نه دونفر كه دو فاميل وصلت ميكردند براي همين با خود فكر  كردم خوب من كه آدم مردم آزاري نيستم پس پسرش را از او نخواهم گرفت قرار گذاشتيم طبقه پايين مادرش زندگي كنيم لا اقل تا زماني كه احساس كند من قصد يدن پسرش را ندارم همان روز خواستگاري هم اين ها را گفتم خودش را براي كلي شرط و شروط آماده كرده بود مثلا گفت بعد از عقد حق نداري شب ها خانه ما بماني و پسرم هم بايد سر ساعت 9 شب خانه باشد. در دلم خنديدم اما پذيرفتم . بقول مادرم نگران بكارت پسرشان بودند. عزيزم گفته بود ميخواهد سر مهريه دبه درآوردبراي همين هم پيش دستي كردم و گفتم مهريه اصلا برايم مهم نيست و اين صرفا هديه داماد به عروس داماد هر قدر دوست داشت مهر كند و داماد هم ابجد نام خودش را پيشنهاد داد.مادرش سكوت كردهيچ چيزي براي گفتن نداشت. اما معلوم بود دلش نميخواهد اين همه مهرم كنند .همان شب تلفني با هم حرف زديم گفت ميداند چه دارد انجام ميدهد و اين كه خيلي بيش از اينها حق من است و خوب هديه داماد به عروس است پس كسي حق دخالت ندارد.قرار شد هفته بعد بله بران بگيريم كه دو روز بعد تماس گرفتند و گفقتند پدر بزرگ اش يه رحمت خدا رفته است ديگر نمي دانم چه شد كه درست در لحظه اي كه بايد همه چيز به سمت خوشبختي ميرفت فرو ريخت . سر خاك ، مادرش چنان رفتار وحشيانه اي كرد كه باورم نمي شد . پنداشتم مصيبت مرگ پدرش پرخاشگرش كرده است سكوت كردم اما بهتر نشد گفتم شايد اگر زمان بگذرد بهتر ميشود اما هر روز بدتر مي شد به طرز غريبي مرا مسئول مرگ پدرش ميدانست .خرافه تا ته حلق اين مردم نفوذ كرده بود.نميگفت اما چشمانش زير نويس ميكرد كه اين وصلت را شوم مي دانسته و عمه اش هر روز ابولهبانه هيزم به اين جهنم مي ريخت ميخواست دخترش را قالب كند هيزم ميآورد و آتش مي افروخت . هيچ وقت نمي توانم ببخشمش .

نقد نمایش ماهی سیا متوسط چاپ شده در روزنامه شرق بیست و هشتم مهرماه

اخلاق مداری در گفتمان کمدی فانتزی چاپ شده در روزنامه شرق یازدهم شهریور

نقد نمایش بینوایان چاپ شده در روزنامه شرق یکشنبه سی دی نود وهفت

كه ,هم ,مي ,نمي ,روز ,خانه ,با هم ,هر وقت ,بعد از ,كه مبادا ,به اين

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مدرسه ی با نشاط