محل تبلیغات شما

من، مرگ، پدر بزرگ

همه به مرگ می اندیشند من نیز هم مرگ به همه نزدیک است بمن نزدیک تر آنقدر که او را در هیات کودکی میبینم  شاد و سرخوش جلوی چشمانم ورجه ، ورجه میکند و برایم دست تکان میدهد از نشاط مرگ مشعوف میشوم دستانم را در دستانش میگذارم و در خیالم با او بی پرده سخن میگویم و مرگ همچون برهمنی بمن گوش فرا میدهد و یاریم میکند هیچ التذاذی بالاتر از مرگ نیست .هیچ جایی از زندگی اینقدر خوشایند نبوده است مرگ صریح ترین اتفاقی است که انتظارش را میکشیدم. چشمان مرگ میدرخشد . برق نگاهش در عمق وجودم نفوذ میکند. چقدر این نگاه آشناست . لحظاتی این گونه ناب جز در جوار این کودک سرخوش تجربه نمیشود. چقدر مرگ را دوست دارم. چقدر شیرین است. چهره مرگ را میشناسم؛ همچون دختری است که از زندگی سرشار است و گیسوانش را باد آشفته کرده است . حتی گلدوزی های روی پیراهنش هم آشناست .گویی از من به عاریت گرفته است.

.نه چیزی از من عاریه نیست این منم و نگاههایش و گیسوانش و خنده هایش .چقدر دلم برای پدربزرگم تنگ شده است. مرگ سکوت میکند و باز از جلوی چشمانم ناپدید میشوند نمیدانم کی مرا با خود خواهد برد. میدانم پدر بزرگم منتظر من است او را بارها بر آستانه در به انتظار دیده ام . انتظار دستانش، آغوشش، نگاهش را حس کرده ام .سالهاست منجمد شده است دیگر هیچ هرمی ندارد . یخ بسته است.

***

دایی ام از اتاق بابا جون بیرون آمد با تمام بدنش تمام قد می لرزید . شانه هایش مثل کوه ستبر بودند اما آنها هم میلرزیدند. نمیخواست اشک چشمانش را ببینم . مادربزرگ وخاله ام هم به داخل اتاق رفتند خیلی زود چشمان آنها هم سرخ شد اما باباجون ساکت بود و بی حرکت روی تخت خوابیده بود فقط کمی رنگش پریده بود رنگ چهره اش بیشتر شبیه مهتابی بود . هنوز گرم بود که بر بالینش رفتم. صدایش کردم اما جوابی نداد .اندکی بعد مادرم آمد برادر کوچکم را باردار بود و شکمش کاملا برآمده بود. خیلی طول نکشید که خانه پر از جمعیت شد . مادربزرگم از بالای کمد یک بقچه پر از پارچه مشکی درآورد . یکی را انتخاب کرد فکر کنم حریر بود و برایم یک دست لباس دوخت .روی کمر و سر آستین هایش منجوق دوختند. همه گریه میکردند. دیگر بدن بابا جون سرد بود و زیر بدنش کبود شده بود. نفس نمیکشید چقدر راحت ترکمان کرد. از دستش ناراحت بودم قرار نبود تنهایم بگذارد .

یک ماشین جلوی در ایستاده است ماشین عجیبی است راننده اش هم غریبه است . اما انگار همه منتظرش بودند چون وقتی رسید همه میگفتند بالاخره آمد باباجون را همین طور درازکش به داخل این ماشین عجیب بردند .صدای گریه ها بیشتر میشود.

-مامان یعنی بابا جون مرده؟

مادرم می گرید و جوابم را نمیدهد زنهای فامیل دوره اش میکنند که گریه نکند .میگویند برای بچه شکمش خوب نیست من نمیفهمم گنگ و گیج به همه مینگرم. چرا همه گریه میکنند؟ چرا هیچکس به خانه اش نمیرود؟ چقدر آدم؟

تمام روز در خانه قرآن پخش کردند ن خانه شروع به پخت و پز میکنند. یک شیرینی سیاه رنگ. میگویند حلواست. اما چرا گریه میکنند؟ مگر حلوا گریه دارد؟ راستی ماشین بابا بزرگم را کجا برد؟ گیجم . صدای قرآن مدام در فضای خانه می پیچد همه سیاه پوشیده اند . برادر کوچک ترم در حیاط خلوت بابقیه بچه های فامیل بازی میکند .  کاش یکی به سوالات من جواب میداد به سمت دایی کوچک ترم میروم . دایی یعنی بابا جون مرده؟ خوب چرا گریه میکنی؟  کی زنده میشه؟ من براش کمپوت آلبالو باز کردم با هم بخوریم داره گرم میشه به نظرت خیلی طول میکشه؟ بزارم یخچال؟ دایی بمن نگاه میکند دختر جان کمپوتت را تنهایی بخور.

-تنها بخورم؟ من دوست ندارم تنهایی چیزی بخورم. اصلا نمیخورم

چه روز عذاب آوری. خوب باباجون مرده باشه فردا پا میشه دیگه اینقدر گریه نداره که

-راستی ماشین باباجون را کجابرد؟ چقدر خسته ام دلم میخواهد بخوابم.

***

صبح است همه جمعیت دیروز شب را در خانه مانده اند و عده زیاد دیگری هم به ما ملحق شدند. لباس حریری که برایم دوختند را به تنم میکنند. سوار ماشین میشویم. در تمام مسیر صدای قرآن به گوش می رسد . راستی کجا می رویم ؟ جلوی در یک ساختمان می ایستیم . چقدر راه رفتیم .خسته شده ام . اینجا کجاست ؟ مردهای فامیل همه وارد ساختمان عجیب میشوند .مدتی  بعد بابا جون را می آورند . روی یک تخت روان آرام خوابیده است. رویش را پارچه ترمه انداخته اند و عده ای زیرش را گرفته اند چیزهایی شبیه قرآن برایش میخوانند . مردها جلوتر وزن ها عقب تر گریه می کنند . باباجون را زمین میگذارند. همه برایش نماز میخوانند . من هم میخوانم اما خوب بلد نیستم برای همین برایش شعر میخوانم. میدانم شعرهای مرا دوست دارد . و بعد دوباره بلندش میکنند و به سمت، نمی دانم کجاست به سمت یه جایی می رویم نمیدانم کجاست یک گودال عمیق کنده اند چقدر زشت است باباجون را چرا اینجا آورده اند ؟ میخواهند چه بلایی سرش در آورند ؟ وسط گودال پرتش کنند؟ ظاهرا همین نیت را داشته اند ! من چطوری دوباره ببینمش؟ چه طوری وقتی زنده شد از این گودال بیرون بیاد؟

به سمت قبر سرازیرش میکنند یکی از مردهای فامیل کلمات عجیبی را به او میگوید و شانه اش را میلرزاند دیگر مرتک را دوست ندارم. پدر بزرگم دردش می آید .آنجا تنهاست. سرد است. کثیف است. دیوانه ها پدریزرگم را پس بدید. من پدربزرگم را میخواهم. دختر عمه مادرم دستم را میگیرد که کمی عقب تر بروم . نمیخواهم تنهایش بگذارم . روی سینه اش سنگ میگذارند .چکارش میکنید؟ شما دارید باباجونم را میکشید . دیوانه ها بابابزرگم را میخواهم . خوب وقتی بیدار شد چطوری سنگهای سینه اش را کنار بزنه؟ چطور کنار من بیاد؟ اما این جنایت پایانی نداشت . رویش را پر از خاک کردند و یک کپه هم بالا آوردند. باباجون چه بر سرت آوردند ؟ شما چه میکنید؟ او فقط خوابیده است. در طول مسیر روی سرم خاک ریختند ، اصلا اینها روانی شده اند. خاک را در دهان خودتان بریزید شماها دیگر چه موجوداتی هستید من بابا جونم را میخوام .مداح بالای سر خاک چیزهایی می خواند من نمیفهمم چه میگوید .از دست همه عصبانیم. اول خاکش کردند بعد سنگ بر سینه اش نهادند . بعد بالای سرش به زاری نشستند  و بعد هم بی خیال رهایش کردند و رفتند که رفتند. دیگر ظهر شده است میرویم که ناهار بخوریم .اصلا اشتها ندارم از همه متنفرم .از مادرم، ار پدرم، از همه چطور توانستند اینها هم مثل صدام اند من باباجونم را میخوام دوست ندارم از اون جدا شم .

***

آن شب را تا صبح نخوابیدم صحنه گورستان و ان گودال نمور و تاریک و پدر بزرگم که آنجا دفنش کرده بودند از جلوی جشمانم نمیرفت . خاک چقدر از این عنصر متنفر بودم چطور باباجون مرا بلعید؟ چرا مردم تا این حد سنگدل بودند؟ براستی چه بر سر پدریزرگم می آمد ؟ نگرانی هایم پایانی نداشت . دل تنگش شده بودم. پدربزرگم ،بابا جون عزیزم کجایی؟

دایی ام از خواب بیدار میشود

-نخوابیدی دختر؟

- نه نمیتوانم خوابم نمیبره

- چرا عزیزم ؟ بیا کنار من بخواب

-دایی چرا اون همه بلا سر باباجون آوردین و بعد ولش کردین؟

-چرا وقتی یکی میمیره ما اینقدر بد میشیم که میکشیمش؟

دایی ام لب خند تلخی زد و مرا در آغوش کشید. چقدر بغل دایی شبیه بغل باباجون است. یک دل سیر گریه میکنم.

-باباجون وقتی مرد دیگه نمیتونه برگرده نه؟ بعد کجا میره؟

 دایی ام میگریست.

-عزیز قشنگم باباجون دیگه بین ما نیست. چون یه جوری خوابیده که دیگه بیدار نمیشه.

-وقتی تو گودال روی سینه اش سنگ گذاشتیم دردش نیومد؟

-نه دایی دردش نیومد. دیگه هیچوقت دردش نمی یاد.

-یعنی دیگه پاهاش درد نمیگیره؟

دایی همچنان میگریست

-نه دایی دیگه هیچوقت هیچ دردی نداره

-اما دایی من دردم اومد.

سمت قلبم را نشانش دادم و گفتم ایناهاش اینجام درد میکنه انگار یکی سفت با مشت فشارش میده. ته گلومم یه چیزی سفت گیر کرده که نمیذاره نفس بکشم.

-خوب میشی دایی. هممون همونطوریم.

-بیا دایی بغلت کنه بخواب

-دایی اگه دلم برای باباجون تنگ شه چی؟ یعنی هیچوقت دیگر نمیبینمش؟

-چرا دایی میاد تو خوابت

-پس تو بیداری چی؟

-ما میریم پیشش

-سر همون گودال

-آره دایی میریم سر قبرش

-باشه دایی

دایی مرا در آغوش کشید و من آهسته در آ غوشش آرمیدم. چقدر محتاج همین آغوش بودم. تا زمانیکه باباجون بود بیدریغ مرا بغل میکرد و در کنارش می خواباند حتی روزهای آخر با تمام دردی که داشت مرا از یاد نمی برد چقدر دا تنگش بودم . همین دو روزه که باباجون نیست من هم فراموش شده بودم شب اول از شدت خستگی و گیجی خوابم برده بود. شب دوم هم که تا دایی نیامده بود بیدار و به انتظار نشسته بودم . چقدر دلم باباجون را میخواست. زیاد طول نکشید که فهمیدم مرگ شوخی بردار نیست و کسی را که مرگ در بر میگیرد دیگر نمیتوان در کنار داشت. و چقدر این مفهوم وحشتناک بود. چقدر دوست داشتم کنار باباجون باشم .

اما دایی ام یک چیز را نمی دانست نه او ،نه هیچکدام از یزرگ ترهایم نمیدانستندکه میشود باباجون را در بیداری هم دید . من دیده بودمش بارها پس از مرگش . روی یکی از مبل ها مینشست و صدایم میکرد: دختر جان زیر سیگاری منو میاری؟ و من فراموش میکردم که نیست وقتی برایش دنبال زیر سیگاری میگشتم ناگهان به یاد می آوردمش که نیست و بعد جای خالی اش را روی کاناپه احساس میکردم و از درون میشکستم.

***

مرگ بمن لب خند میزند. دستانم را به سمتش میگشایم مرگ در چند قدمی ام ایستاده است ظاهرا باید بروم چقدر راحتم فارغ از همه تعلقات، دیگر نه نگران فرزندم هستم .نه خانه و زندگی نه مادر وپدرم حالا میفهمم چطور پدربزرگم مرا رهانمود دیگر از دستش دلگیر نمیشوم .پدربزرگم را دوست دارم. مرگ به سمت باباجون میرود، من هم درتعقیب مرگ هستم و دستم را در دستانش میگذارم آغوش پدربزرگ را احساس میکنم پیشانی ام را میبوسد و آرام صدایم میکند دخترجون چرا برای اینکه به سمت من بیایی اینقدر عجله داری

-یعنی باباجون هنوز وقتش نشده

-نه بابا هنوز وقتش نشده

-آخه من خیلی دلتنگتم

-باباجون وقتش که برسه میای همه میان

-توهمیشه منتظرمن میمونی؟

-معلومه من همیشه کنار این دروازه هستم و انتظار آمدنت را میکشم اما تو برای آمدن بی تابی نکن. دخترت منتظر توست.

پرده ای از جلوی چشمانم کنار میرود . دخترم را میبینم که دیوانه وار میگرید .

-باباجون روزی که تو رفتی منم همین حال را داشتم

-آره بابا میدانم اما تو غیر از من پدر، مادر، مادربزرگ و. داشتی اما الان اون بچه خیلی تنها میشود چون تو مادر شی نگذار تنها بزرگ شه

-باشه بابا جون آخه من.

هنوز جمله آخرم را نگفته بودم که احساس کردم خودم در خودم سقوط کردم پهلو و دنده هایم درد میکرد. قفسه سینه ام تیر میکشید پشتم را به سختی به تخت میچسباندم. جای دستگاه الکتروشوک روی بدنم کبود شده بود من از مرگ برگشته بودم. ملاقاتی هرچند کوتاه در آغوش پدربزرگم مرا به زندگی امیدوارکرده بود.

مرگ ،آن دختر شیطان و سرشار از انرژی دیگر پیشم نبود . دخترم را میدیدم که میان گریه هایش لب خند جای گرفته بود مادری که تا لحظه ای پیش نداشتش امروز دوباره به دست آورده بود . چقدر دلم یک کمپوت آلبالوی خنک میخواست که با دخترم نوش جان کنم .دایی ام میخندید همه از برگشت دوباره من خوشحال بودند من دوباره متولد شده بودم . مدتی را در بیمارستان ماندم. کمی طول کشید تا دردهایم آرام گرفتند و تنفسم به ریتم طبیعی بازگشت و قلبم ضربانی منظم یافت . اما بالاخره خوب شدم

حالا میدانستم:

 پدربزرگم مرا هنوز دوست دارد و همیشه در آستانه برزخ در انتظار من است

میدانستم :  هرموقع زمان رفتن شود من فارغ از تمام دنیا خواهم رفت

و میدانستم: فرصت دوباره ای برای حیات یافته ام

پدر بزرگم را دوست داشتم و دیگر خشمگین نبودم

میدانستم زمان رفتنش فرا رسیده بود و چاره ای جز رفتن نداشت.

میدانستم من برگشتم تا رسالتم را برای دخترم به پایان برسانم . من هنوز خیلی کار داشتم 

سرشار از زندگی به سمت دخترم میدوم و او را در حیاط بیمارستان به آغوش میکشم او هم نیازمند آغوش من است.

و من زندگی را ازنو می آغازم

شاید تنها کسی که می توانست پس از مرگ مرا با زندگی و شادی هایش رو برو کند باباجون بود . خدایش بیامرزد آغوشش هنوز گرم در وجودم احساس میشود.

نقد نمایش ماهی سیا متوسط چاپ شده در روزنامه شرق بیست و هشتم مهرماه

اخلاق مداری در گفتمان کمدی فانتزی چاپ شده در روزنامه شرق یازدهم شهریور

نقد نمایش بینوایان چاپ شده در روزنامه شرق یکشنبه سی دی نود وهفت

باباجون ,دایی ,چقدر ,هم ,ام ,یک ,را در ,بابا جون ,به سمت ,باباجون را ,دایی ام

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

رپ فارسی apple iran