محل تبلیغات شما



در انتظار ماهی سیا متوسط

نویسنده: مزدک میر عابدینی

محل اجرا شانو

ماهی سیا متوسط تئاتری است معنا باخته .و در پی تلاش برای رهایی و بزرگ شدن .ماهی سیا متوسط اما تنها شخصیت آوانگارد قصه است که میخواهد بر ترس هایش غلبه کند و به سمت تعالی گام بردارد و از فضایی که در آن زندانی است رهایی یابد .

اگرچه ماهیان اطرافش او را به هر زبان ممکن طعنه زنند و از ادامه مسیر باز دارند

گویا در طول مسیر همه در. درون دار المجانین گرفتار آمده اند و تنها ماهی سیا پنداری دیگر در سر میپروراند .

ماهی سیا اما سودای رفتن دارد و از نشاط سفر سرمست است .

دیالوگ آیا در این جهان چیزی هست غمگین تر از قطار ایستاده در باران» ، غم را در ایستایی برای قطار معنا می کند که در ذات خود تکاپو و حرکت را معنا می بخشد گویی در این جهان تنها چیزی که موجودات را از پوچی می رهاند پویایی است و ماهی سیا متوسط این حقیقت را به خوبی در یافته است اگرچه او را در هر خانی از حادثه ای میترسانند . چه آنان که بیشتر از همه میدانند و یا از همه بزرگتر هستند  در ترسی موهوم فرو رفته و به دور خود حصاری تنیده اند . اما ماهی سیا بارها باور خودش را تکرار می کند که اگرچه متوسط هستم اما روزی بزرگ خواهم شد» و باور دارد که در تکرار معجزه ای هست و من نام تو را تکرار کردم» که معجزه ی تکرار او را نجات خواهد داد. ماهی سیا در مسیر خود به دریا میرسد و در آنجا با شگفتی ها مواجه میشود آنجاست که ماهیان دریا هریک به او خواهند گفت : در دریا باید زود باور کنی

در دریا باید زود عادت کنی» و دریا یعنی حرکت و برای او در این مسیر مجال تامل نیز باقی نمی ماند او باید به سرعت باور کند و عادت کند. ماهی سیا متوسط اما در این مسیر به سرعت بزرگ میشود این جا جولانگاه جنگ جهانی است که عزیزان بسیاری را به کام مرگ میبرد و مرگ است که هر لحظه ماهی سیا قصه را رشد میدهد جدال ماهی سیا با مرگ در عبور از آبشار در فرار از مرغ سقا از بمب و خمپاره های جنگ جهانی .

ماهی سیا اما قصه ای است که مادری در روزگارانی دور برای کودکانش تعریف میکرده و آنان را در این تکرار قصه به این باور رسانیده است که انتظار دیدن ملهی سیل متوسط روزی به سر خواهد آمد در این هیاهوی زندگی اما همه گویی مجنون شده اند جنونی فراگیر که همه آنرا باور دارند

به صحنه ی تئاتر باز میگردیم

طراحی صحنه ساده و بی تکلف است اما هیچ عنصر بلا استفاده ای ندارد

شخصیت پردازی های قصه تقریبا عالی و به جا بوده است جز پرستار تیمارستان که بی هیچ دیالوگی و با حد اقل حرکت ممکن در صحنه دیده میشود گویی نویسنده به عمد نمیخواسته به آن بپردازد

صحنه تماشاخانه ی شانو کوچک و ثابت است اما علی رغم محدودیت فضا از تمام صحنه برای  اجرا بهره برده است.

 طراحی لباس و گریم کاملا فضای تیمارستانی گند گرفته را القا میکرد

موسیقی در این نمایش اگرچه کم اما بسیار در بزنگاه به کار برده میشد. و به اجرای نمایش و فضا دهی آن کمک می نمود

مزدک میر عابدینی، نویسنده ی نمایشنامه خود در تئاتر به عنوان بازیگر نیز ایفای نقش می کند مزدک معتقد است در دل داستانهای چخوف به این تیمارستان رسیده است و سعی نموده تا با نهادن نامهایی که اسامی روسی را یاد آور میشود به این حس خود وفادار بماند .

فریال آذری

مهر ماه نود و هشت خورشیدی  


نمایش اولد سیبروک که به کارگردانی امیر محمد مهاجری از مرداد ماه امسال به روی صحنه رفته است تئاتری است در ژانر سورئال و اجرایی به سبک رئال. این نمایش در مسیر بین حقیقت و رویا در تکاپو است رویایی که در ذهن نویسنده پرورانده میشود و جان میگیرد . همان گونه که رویای ژپتوی پیر به عروسک چوبی جان میبخشد و پینوکیو خلق میشود.اولد سیبروک در گفتمان کمدی فانتزی خود در پی اخلاق مداری برمی آید که نه از جنس انسانی متعالی و فرهیخته که بشری زمینی و خطا کار را نشان میدهد که میتواند چشمش را بر روی گناهان ببندد و ببخشد . این نوع از بخشش با فلسفه ی دینی مسیح به خوبی قابل توجیه است و این را در صحنه ی بخشش سیدنی که خیانت همسرش را نادیده میگیرد میتوان دید چه آنان تنها شخصیت های نمایش نامه هستند که خلقی بالذات انسانی داشته اند و از درون ذهن نویسنده جان نگرفته اند در پایان نمایش مرد حسابدار که شرمسار از گناه خویش است خود را محتاج بخشش از سوی همسرش میبیند و این نیاز به بخشودگی ما را یاد آیات کولیسان ۱۳:۳ و متی ۳۵-۲۳:۱۸ می اندازد که آدمی زمانی بخشش الهی را تجربه خواهد کرد که دارای قلبی نیازمند باشد و همانطور که از آیات انجیل بر می آید و در نحمیا ۱۷:۹و دانیال۹:۹ به آن ذکر شده خداوند لطف و رحمتش را از بندگانش دریغ نمی دارد و چون میبخشد دیگر خطا و گناه را به یاد نمی آورد ( مزمور ۱۲:۱۰۳ ؛اشعیا ۲۵:۴۳،۱۷:۳۸، ارمیا ۳۴:۳۱میکا۱۹:۷) همسر مرد حسابدار نیز اینگونه می بخشد  و بی آنکه گناه مرد را در هنگام بخشش به او یاد آور شود او را به  سمت خود فرا میخواند .این نگاه در آلن و نوشته هایش قدری غریب بنظر میرسد چرا که آلن در مدارس یهودی پرورش یافته و در آیین یهود خداوند مجازات گناهکاران را خواهد داد گمان میبرم این تفکر را نویسنده از زندگی درجامعه مسیحی و مسیحیان آموخته باشد .

نکته ی قابل ذکر دیگردر این اثررد پای کهن الگوهایی است که ذهن وودی آلن سرچشمه گرفته و در این نمایش به خوبی دیده میشود.

جنی در این نمایش آفرودیته است زنی زیبا بی پروا و مسلط به فنون دلبری تا آنجا که در چند صحنه از تئاتر مکس بارها می پرسد آیا او یک مدل است ؟ و هنگامی که راز دفترچه خاطرات فاش میشود رو به همسر جنی (دیوید) میگوید زنی که ادبیات و هنر میداند و اینگونه دلفریب است بی شک بهترین مرد عاقل باش چی از این بهتر میخوای؟ جنی در تمام نمایش به سان آفرودیته لب خند میزند و کهن الگوی آفرودیته را بخوبی در وجودش نمایان می سازد دیوید اما هفائستوس است و نقش تندیس گری او به نوعی در شغل او ، جراح زیبایی جلوه میکند . از سوی دیگر آرامش و اعتماد در وجود دیوید و علاقه او به شعر و موسیقی با آنچه از داوود نبی (ع) در روایات عهد عتیق و کتب یهودی آمده است مطابقت میکند .

نکته قابل ذکر دیگر در این نمایش وفاداری غازها ست که بارها از دهان نورمن و شیلا شنیده میشود. گویا آلن میخواهد وفاداری غازها را بر سر آدمی سرکوفت کند. خیانت یکی از مهم ترین و چالش بر انگیزترین گناهان نابخشودنی در ذهن بشر دستمایه این داستان میگردد و انتهای داستان را به سمت بخشش میکشاند انتهای قصه از صدای غازها هیچ خبری نیست گویا بازیگران پیام غازها را دریافته و همه به سمت بخشش و آرامش رهنمون شده اند مطلب قابل تامل در این اجرا بازی زیبای هنرمندانی بود که با آنکه نخستین بار بود که صحنه ی تئاتر را تجربه میکردند اما بسیار زیبا و قدرتمند بر صحنه ی تئاتر ظاهر گشتند.

فریال آذری مرداد ماه نود و هشت خورشیدی

 

 


به بهانه نمایش موزیکال بینوایان

بینوایان با سروصداهایی به روی صحنه رفت و به کارش خاتمه داد در این مدت نقدهای فراوانی از آن گردیده و برخی سعی نموده دست به عصاتر رفتار کرده و بیشتر از آن که قصد نقد داشته باشند به معرفی اثر پرداخته اند.

بیش از هرچیزی برخودم فرض میدانم تا اندکی به تحلیل قصه بینوایان اثر ویکتور هوگو بپردازم و بعد به نمایش و نقاط قوت و ضعفش خواهیم پرداخت. داستان بینوایان سرگذشت مردی به نام ژا نولژان است که قرص نانی را برای پر کردن شکم هفت بچه گرسنه ی خواهرش می د و به پنج سال زندان محکوم می شود و بعد از ماجرهای فراوان دوازده سال و بعد دوسال دیگر نیز به محکومیتش افزوده گردیده و در نهایت از نوزده سال آزادی مشروط دریافت میکند.

تا اینجای قصه ما با یک کهن الگوی گناه نخستین روبرو هستیم.

نان ی که با ظرافت تمام طعنه ای به آیات کتاب مقدس می زند و ما را به یاد رانده شدن آدم ابوالبشر از بهشت می اندازد که روضه رضوان را به دو گندم بفروخت و نان که خود از گندم است دست مایه گناه و عقوبت ژان والژان قرار میگرید

اسم ژان به معنی خدا بخشنده است به عمد برای شخصیت قصه انتخاب گردیده و این مفهوم درست زمانی که ژان والژان با اسقف مایر روبرو میشود نقش بازی میکند.

ژان درواقع کارکردی پیامبرگونه در رمان هوگو بازی میکند پیامبری از نوع آدم که در طول مسیر قصه هربار بیشتر به سمت مصلح بودن پیش می رود و با گفتمان صلح بیشتر آشتی می کند.اوج این گفتمان درست در لحظه ای شکل میگیردکه او ژاور را بخشیده و به حال خود وا می گذارد.

شاید خواننده داستان از خود بپرسید اگر ژان والژان در طول قصه تبدیل به پیامبر می شود پس معجزه ی پیامبری او چه می شود شاید توان جسمی خارق العاده ژان والژان خود گواهی بر همین مدعا باشد که او را از بشر عادی متمایز می سازد اما هوگو اصرار دارد که از او موجودی اثیری نسازد و ژان موجودی زمینی باشد  که درطول زندگی با صلح و مهربانی آموخته میگردد و بارها نام عوض میکند.

به نمایش باز می گردیم؛ شروع صحنه نمایش بینوایان با این صحنه آغاز نمی گردد و درهیچ کجای نمایش حتی اشاره ای به این کهن الگو نمی شود .به نظرمی آید کارگردان این کهن الگو را در نیافته و با از دست دادن این پیرنگ ساختار اصلی شخصیت ژان والژان به زیر سوال میرود.

اگرچه برهرکس که فیلم موزیکال بینوایان هوپر را تماشا کرده باشد واضح است که این اثر به شدت  متأثر از همین فیلم است اما با کیفیتی پایین تر اگرچه در این فلیم ،صحنه، همانند نمایش با بیگاری و سپس آزادی مشروط ژان آغاز می گردد اما در چندین جای فیلم اشاره ای به داستان نان ی میشود لکن در نمایشی ایرانی بینوایان پارسایی این اشارات را حذف نموده و آنها را اشاراتی بی مورد میداند. اینکه حذف چنین صحنه ای از قصه چقدر می تواند به نمایش و مفاهیم آن لطمه بزند جای تأمل دارد .

درباره نگاه اضمحلالی رمان هوگو باید دوباراوج نگاه نیهیلستی آن را مورد بررسی قرار داد. آنجا که ژاور بخشیده میشود و ژاور که به خاطر شرایط زندگی هرگز صلح را فرا نگرفته خود کشی می نماید او قربانی اخلاق عدالت محوری است که دگماتیسم را در پی دارد اخلاقی از منظر مفهوم مردسالار در جامعه فمنیستی.

اینجا عدالت یعنی قانون حرف اول و آخر را می زند اما قانونی که درجامعه ی بورژوازی و سرمایه داری منجر به دستگیری خرده پا شده و بورژوا در قانون محق دانسته می شود آنجا که بورژوا اجازه هر رفتاری با فانتین را به خود می  دهد و پلیس او را انسانی محترم میشمارد و باز فانیتن مورد عتاب قرار میگرد.

حال آنکه در اصل طبقه کارگر نیازمند همدلی است و ژاور که در زندان تولد یافته و با قوانین خشک پرورش یافته نمی تواند صلح و بخشش را بپذیرد و خودکشی میکند اوج اضمحلال این اخلاق عدالت محور است.

صحنه  دیگری که نگاه نیهیلیست را نشان می دهد آنجاست که فانتین مو و دندان هایش را می فروشددستاورد همین نگاه مردسالارانه است که موجب می گردد فانیتن دراوج نیاز ناچار به تن فروشی شود و نه تنها از جسم نه بلکه زیبایی هایش و از دندان هایش بگذرد. گویی میخواهد به یاد آوری کند آنکه نانی برای خوردن ندارد دندانی هم نمی خواهد و دندانهایش به حراج گذاشته میشود.

این اخلاق عدالت محور در جامعه سرمایه داری گریبان گیر ن جامعه میشود که فانیتن  و دوستانش عاشق می شوند اما چون متعلق به طبقه پرولتاریا هستند برعشق آنها هرگز وقعی نهاده نمیشود.

 پدر کوزت هرگز او را به فرزندی نمی پذیرد چون براین باور است که فانیتن همسری یک شبه است و نه بیشتر این رفتار مردسالارانه حاصل همان اخلاق عدالت محورانه جامعه سرمایه گذاری است که  البته هردوصحنه به خوبی در نمایش نشان داده شده است.

از آنچه که درباره تئاتر موزیکال بینوایان می توان نوشت میزانسن و صحنه نمایش است که برخلاف اجراهای قبلی صحنه ای ثابت داشته که محدودیت هایی را در اجرا به همراه داشت سوال مهم اینست که آیا چون جناب پارسایی مدیریت رویال هال هتل اسپیناس پالاس را برعهده دارد این موقعیت سبب گردیده تا میزانسن را فدای سالن تئاتر کند.

حال آنکه این اجرا در تالاری مانند وحدت دست را برای طراحی صحنه و کارگردانی بسیار باز می گذاشت و اجرای بهتری از نمایش را بدست می داد .

به نظر می آید صحنه بندی های تئاتر اولیور توییست نسبت به موزیکال بینوایان بسیار بهتر بوده و پارسایی در این زمینه پس رفت داشته است از طرفی بسیاری از عناصر صحنه ای در اجرا کاربردی نداشته و مورد مصرف قرار نگرفته بود که خود عیبی در پرداخت صحنه ای به شمار می رفت. از طرفی این گونه می نماید که تئاتر بینوایان نیازمند صحنه ای متحرک بوده که به خاطر نداشتن این امکان درهتل اسپیناس پالاس میزانسن ثابت طراحی شده و سعی گردیده تا تغییرات اندکی که در حین اجرا صورت گرفته با تاریک کردن یک قسمت از صحنه و نور پردازی در قسمت دیگر و پرت کردن حواس تماشاگر باشد که اگرچه این روش این تئاتر مرسوم است اما برای چنین تئاتری ناکافی به نظر می آید پندارم بر اینست معرفی سالن اسپیناس پالاس در اولویت قرار گرفته و میزانسن فدای این معرفی شده است.

درباب انتخاب بازیگران فروش گیشه ای اولویت داشته و این اصل که هربازیگری سینمایی وما بازیگر تئاتر خوبی نیست چه رسد به اجرای تئاترموزیکال به دست فراموشی سپرده شده.

به عنوان مثال پارسا پیروزفر در نقش ژان والژان انتخاب مناسبی به نظر نمی اید چرا که ژان والژان می باید انسانی بااندام درشت و هیکلی ورزیده باشد با صورتی آزرده چرا که سال های بیگاری زندان و فقردر کارنامه زندگی اثری داشته در ثانی به گفته ژاور او تنها کسی است که میتواند به زیر گاری برود و مرد را نجات دهد این مفاهیم با بدنی که ما از ژان والژان می بینیم هیچ تناسبی ندارد فیزیک نوید محمدزاده با شخصیت ژاور نیز همخوان نبوده است ژاور مردی بلند قامت تر می باید انتخاب میشد. تا در برابر ژان والژان در تقابل بهتری قرارگیرد و این تقابل نه در فکر وایدئولوژی که در اندام نیز نمود می یافت.

ایفای نقش پریناز ایزدیار در نقش فانتین انتخابی اشتباه بوده است ابتدا باید گفته شود که نقش فانیتن بسیار میتوانست پررنگ تر نوشته شود از طرفی جز تقریبا دو جمله تمامی دیالوگ فانتین به شعر بوده لازم بود تا کسی که نقش فانیتن را بازی میکند از آواز و موسیقی و بازی تئاتری هردو بهره مند باشد و ایزدیار که هیچ آواز موسیقی نمی داند انتخابی اشتباه بوده است.

جا دارد از بازی خانم سحر دولتشاهی و هوتن شکیبا در نقش زوج تناردیه تقدیر به عمل اید بنظر میرسد هوتن شکیبا و خانم دولتشاهی خود به عنوان هنرمندانی قابل در صحنه ظاهر شده اند و این بازی گرفتن از هنرپیشه و بازی تناردیه مهارت کارگردانی نبوده است. اشکان خطیبی علی رغم این که بسیار اواز دیالوگ هایشان را بیان کردند اما بسیار به لحاظ حس بازیگری قوی عمل نموده و شایسته تقدیر هستند.

امیرحسین فتحی اگرچه نسبت به ماریوس دارای نقش فرعی بوده اما حرکات و جلوه گری بیشتری داشته و در ایفای نقش خود افراط داشته که به نظر ایراد کارگردانی می اید جای ان دارد از زحمات بانو احصایی در نقش جوانی کوزت و مهرداد بابایی در نقش اسقف و خوانش آنها تقدیر به عمل آید بانو احصایی به مراتب اجرای بهتری نسبت به خانم ایزدیار ارائه داده اند.

موسیقی تئاتر به رهبری بردیا کیارس بسیار قدرتمندتر و حتی برتر از اصل تئاتر ظاهر گشته و آنچه قیمت این بلیط را برای اجرا ارزشمند می کرد بیش از خود تئاتر زحمات گروه موسیقی بوده که مارا به شنیدن موسیقی فاخر و نه گیشه ای دعوت می نمود.

آوازهایی که در نمایش از زبان بازیگران خوانده میشد نه آواز نه شعر و نه حتی سجع بوده بلکه همان نوشتار عادی نمایشنامه بوده که تلاش می کردند تا آهنگین و به آواز بخوانند و در بسیاری از موارد به خصوص هنگامی که دونفر بنا بود تا روبروی هم شروع به خواندن کنند تذاخل خوانش در اشعار دیده می شد که علاوه بر ایراد نوشتار نقش ها جزو عیوب کارگردانی به حساب می اید.

در رابطه با کودکی کوزت باید از بازی هنرمند خردسال و آواز خوانی اش تقدیر به عمل آورد که اگرچه نقشی کوتاه در اجرا به عهده داشت اما بسیار ژوست و کوک آوازهایش را اجرا نموده و در تمام مدت اجرا با نیم نگاهی به رهبرارکستر(=بردیا کیارس) اجازه خواندن و اجرا می گرفت در پایان امیدوارم جناب آقای پارسایی در کارهای بعدی موفق بوده و اجراهایی موفق تر و رو به پیشرفت را از ایشان شاهد باشیم.

 

فریال آذری

دی ماه نود و هفت خورشیدی


من، مرگ، پدر بزرگ

همه به مرگ می اندیشند من نیز هم مرگ به همه نزدیک است بمن نزدیک تر آنقدر که او را در هیات کودکی میبینم  شاد و سرخوش جلوی چشمانم ورجه ، ورجه میکند و برایم دست تکان میدهد از نشاط مرگ مشعوف میشوم دستانم را در دستانش میگذارم و در خیالم با او بی پرده سخن میگویم و مرگ همچون برهمنی بمن گوش فرا میدهد و یاریم میکند هیچ التذاذی بالاتر از مرگ نیست .هیچ جایی از زندگی اینقدر خوشایند نبوده است مرگ صریح ترین اتفاقی است که انتظارش را میکشیدم. چشمان مرگ میدرخشد . برق نگاهش در عمق وجودم نفوذ میکند. چقدر این نگاه آشناست . لحظاتی این گونه ناب جز در جوار این کودک سرخوش تجربه نمیشود. چقدر مرگ را دوست دارم. چقدر شیرین است. چهره مرگ را میشناسم؛ همچون دختری است که از زندگی سرشار است و گیسوانش را باد آشفته کرده است . حتی گلدوزی های روی پیراهنش هم آشناست .گویی از من به عاریت گرفته است.

.نه چیزی از من عاریه نیست این منم و نگاههایش و گیسوانش و خنده هایش .چقدر دلم برای پدربزرگم تنگ شده است. مرگ سکوت میکند و باز از جلوی چشمانم ناپدید میشوند نمیدانم کی مرا با خود خواهد برد. میدانم پدر بزرگم منتظر من است او را بارها بر آستانه در به انتظار دیده ام . انتظار دستانش، آغوشش، نگاهش را حس کرده ام .سالهاست منجمد شده است دیگر هیچ هرمی ندارد . یخ بسته است.

***

دایی ام از اتاق بابا جون بیرون آمد با تمام بدنش تمام قد می لرزید . شانه هایش مثل کوه ستبر بودند اما آنها هم میلرزیدند. نمیخواست اشک چشمانش را ببینم . مادربزرگ وخاله ام هم به داخل اتاق رفتند خیلی زود چشمان آنها هم سرخ شد اما باباجون ساکت بود و بی حرکت روی تخت خوابیده بود فقط کمی رنگش پریده بود رنگ چهره اش بیشتر شبیه مهتابی بود . هنوز گرم بود که بر بالینش رفتم. صدایش کردم اما جوابی نداد .اندکی بعد مادرم آمد برادر کوچکم را باردار بود و شکمش کاملا برآمده بود. خیلی طول نکشید که خانه پر از جمعیت شد . مادربزرگم از بالای کمد یک بقچه پر از پارچه مشکی درآورد . یکی را انتخاب کرد فکر کنم حریر بود و برایم یک دست لباس دوخت .روی کمر و سر آستین هایش منجوق دوختند. همه گریه میکردند. دیگر بدن بابا جون سرد بود و زیر بدنش کبود شده بود. نفس نمیکشید چقدر راحت ترکمان کرد. از دستش ناراحت بودم قرار نبود تنهایم بگذارد .

یک ماشین جلوی در ایستاده است ماشین عجیبی است راننده اش هم غریبه است . اما انگار همه منتظرش بودند چون وقتی رسید همه میگفتند بالاخره آمد باباجون را همین طور درازکش به داخل این ماشین عجیب بردند .صدای گریه ها بیشتر میشود.

-مامان یعنی بابا جون مرده؟

مادرم می گرید و جوابم را نمیدهد زنهای فامیل دوره اش میکنند که گریه نکند .میگویند برای بچه شکمش خوب نیست من نمیفهمم گنگ و گیج به همه مینگرم. چرا همه گریه میکنند؟ چرا هیچکس به خانه اش نمیرود؟ چقدر آدم؟

تمام روز در خانه قرآن پخش کردند ن خانه شروع به پخت و پز میکنند. یک شیرینی سیاه رنگ. میگویند حلواست. اما چرا گریه میکنند؟ مگر حلوا گریه دارد؟ راستی ماشین بابا بزرگم را کجا برد؟ گیجم . صدای قرآن مدام در فضای خانه می پیچد همه سیاه پوشیده اند . برادر کوچک ترم در حیاط خلوت بابقیه بچه های فامیل بازی میکند .  کاش یکی به سوالات من جواب میداد به سمت دایی کوچک ترم میروم . دایی یعنی بابا جون مرده؟ خوب چرا گریه میکنی؟  کی زنده میشه؟ من براش کمپوت آلبالو باز کردم با هم بخوریم داره گرم میشه به نظرت خیلی طول میکشه؟ بزارم یخچال؟ دایی بمن نگاه میکند دختر جان کمپوتت را تنهایی بخور.

-تنها بخورم؟ من دوست ندارم تنهایی چیزی بخورم. اصلا نمیخورم

چه روز عذاب آوری. خوب باباجون مرده باشه فردا پا میشه دیگه اینقدر گریه نداره که

-راستی ماشین باباجون را کجابرد؟ چقدر خسته ام دلم میخواهد بخوابم.

***

صبح است همه جمعیت دیروز شب را در خانه مانده اند و عده زیاد دیگری هم به ما ملحق شدند. لباس حریری که برایم دوختند را به تنم میکنند. سوار ماشین میشویم. در تمام مسیر صدای قرآن به گوش می رسد . راستی کجا می رویم ؟ جلوی در یک ساختمان می ایستیم . چقدر راه رفتیم .خسته شده ام . اینجا کجاست ؟ مردهای فامیل همه وارد ساختمان عجیب میشوند .مدتی  بعد بابا جون را می آورند . روی یک تخت روان آرام خوابیده است. رویش را پارچه ترمه انداخته اند و عده ای زیرش را گرفته اند چیزهایی شبیه قرآن برایش میخوانند . مردها جلوتر وزن ها عقب تر گریه می کنند . باباجون را زمین میگذارند. همه برایش نماز میخوانند . من هم میخوانم اما خوب بلد نیستم برای همین برایش شعر میخوانم. میدانم شعرهای مرا دوست دارد . و بعد دوباره بلندش میکنند و به سمت، نمی دانم کجاست به سمت یه جایی می رویم نمیدانم کجاست یک گودال عمیق کنده اند چقدر زشت است باباجون را چرا اینجا آورده اند ؟ میخواهند چه بلایی سرش در آورند ؟ وسط گودال پرتش کنند؟ ظاهرا همین نیت را داشته اند ! من چطوری دوباره ببینمش؟ چه طوری وقتی زنده شد از این گودال بیرون بیاد؟

به سمت قبر سرازیرش میکنند یکی از مردهای فامیل کلمات عجیبی را به او میگوید و شانه اش را میلرزاند دیگر مرتک را دوست ندارم. پدر بزرگم دردش می آید .آنجا تنهاست. سرد است. کثیف است. دیوانه ها پدریزرگم را پس بدید. من پدربزرگم را میخواهم. دختر عمه مادرم دستم را میگیرد که کمی عقب تر بروم . نمیخواهم تنهایش بگذارم . روی سینه اش سنگ میگذارند .چکارش میکنید؟ شما دارید باباجونم را میکشید . دیوانه ها بابابزرگم را میخواهم . خوب وقتی بیدار شد چطوری سنگهای سینه اش را کنار بزنه؟ چطور کنار من بیاد؟ اما این جنایت پایانی نداشت . رویش را پر از خاک کردند و یک کپه هم بالا آوردند. باباجون چه بر سرت آوردند ؟ شما چه میکنید؟ او فقط خوابیده است. در طول مسیر روی سرم خاک ریختند ، اصلا اینها روانی شده اند. خاک را در دهان خودتان بریزید شماها دیگر چه موجوداتی هستید من بابا جونم را میخوام .مداح بالای سر خاک چیزهایی می خواند من نمیفهمم چه میگوید .از دست همه عصبانیم. اول خاکش کردند بعد سنگ بر سینه اش نهادند . بعد بالای سرش به زاری نشستند  و بعد هم بی خیال رهایش کردند و رفتند که رفتند. دیگر ظهر شده است میرویم که ناهار بخوریم .اصلا اشتها ندارم از همه متنفرم .از مادرم، ار پدرم، از همه چطور توانستند اینها هم مثل صدام اند من باباجونم را میخوام دوست ندارم از اون جدا شم .

***

آن شب را تا صبح نخوابیدم صحنه گورستان و ان گودال نمور و تاریک و پدر بزرگم که آنجا دفنش کرده بودند از جلوی جشمانم نمیرفت . خاک چقدر از این عنصر متنفر بودم چطور باباجون مرا بلعید؟ چرا مردم تا این حد سنگدل بودند؟ براستی چه بر سر پدریزرگم می آمد ؟ نگرانی هایم پایانی نداشت . دل تنگش شده بودم. پدربزرگم ،بابا جون عزیزم کجایی؟

دایی ام از خواب بیدار میشود

-نخوابیدی دختر؟

- نه نمیتوانم خوابم نمیبره

- چرا عزیزم ؟ بیا کنار من بخواب

-دایی چرا اون همه بلا سر باباجون آوردین و بعد ولش کردین؟

-چرا وقتی یکی میمیره ما اینقدر بد میشیم که میکشیمش؟

دایی ام لب خند تلخی زد و مرا در آغوش کشید. چقدر بغل دایی شبیه بغل باباجون است. یک دل سیر گریه میکنم.

-باباجون وقتی مرد دیگه نمیتونه برگرده نه؟ بعد کجا میره؟

 دایی ام میگریست.

-عزیز قشنگم باباجون دیگه بین ما نیست. چون یه جوری خوابیده که دیگه بیدار نمیشه.

-وقتی تو گودال روی سینه اش سنگ گذاشتیم دردش نیومد؟

-نه دایی دردش نیومد. دیگه هیچوقت دردش نمی یاد.

-یعنی دیگه پاهاش درد نمیگیره؟

دایی همچنان میگریست

-نه دایی دیگه هیچوقت هیچ دردی نداره

-اما دایی من دردم اومد.

سمت قلبم را نشانش دادم و گفتم ایناهاش اینجام درد میکنه انگار یکی سفت با مشت فشارش میده. ته گلومم یه چیزی سفت گیر کرده که نمیذاره نفس بکشم.

-خوب میشی دایی. هممون همونطوریم.

-بیا دایی بغلت کنه بخواب

-دایی اگه دلم برای باباجون تنگ شه چی؟ یعنی هیچوقت دیگر نمیبینمش؟

-چرا دایی میاد تو خوابت

-پس تو بیداری چی؟

-ما میریم پیشش

-سر همون گودال

-آره دایی میریم سر قبرش

-باشه دایی

دایی مرا در آغوش کشید و من آهسته در آ غوشش آرمیدم. چقدر محتاج همین آغوش بودم. تا زمانیکه باباجون بود بیدریغ مرا بغل میکرد و در کنارش می خواباند حتی روزهای آخر با تمام دردی که داشت مرا از یاد نمی برد چقدر دا تنگش بودم . همین دو روزه که باباجون نیست من هم فراموش شده بودم شب اول از شدت خستگی و گیجی خوابم برده بود. شب دوم هم که تا دایی نیامده بود بیدار و به انتظار نشسته بودم . چقدر دلم باباجون را میخواست. زیاد طول نکشید که فهمیدم مرگ شوخی بردار نیست و کسی را که مرگ در بر میگیرد دیگر نمیتوان در کنار داشت. و چقدر این مفهوم وحشتناک بود. چقدر دوست داشتم کنار باباجون باشم .

اما دایی ام یک چیز را نمی دانست نه او ،نه هیچکدام از یزرگ ترهایم نمیدانستندکه میشود باباجون را در بیداری هم دید . من دیده بودمش بارها پس از مرگش . روی یکی از مبل ها مینشست و صدایم میکرد: دختر جان زیر سیگاری منو میاری؟ و من فراموش میکردم که نیست وقتی برایش دنبال زیر سیگاری میگشتم ناگهان به یاد می آوردمش که نیست و بعد جای خالی اش را روی کاناپه احساس میکردم و از درون میشکستم.

***

مرگ بمن لب خند میزند. دستانم را به سمتش میگشایم مرگ در چند قدمی ام ایستاده است ظاهرا باید بروم چقدر راحتم فارغ از همه تعلقات، دیگر نه نگران فرزندم هستم .نه خانه و زندگی نه مادر وپدرم حالا میفهمم چطور پدربزرگم مرا رهانمود دیگر از دستش دلگیر نمیشوم .پدربزرگم را دوست دارم. مرگ به سمت باباجون میرود، من هم درتعقیب مرگ هستم و دستم را در دستانش میگذارم آغوش پدربزرگ را احساس میکنم پیشانی ام را میبوسد و آرام صدایم میکند دخترجون چرا برای اینکه به سمت من بیایی اینقدر عجله داری

-یعنی باباجون هنوز وقتش نشده

-نه بابا هنوز وقتش نشده

-آخه من خیلی دلتنگتم

-باباجون وقتش که برسه میای همه میان

-توهمیشه منتظرمن میمونی؟

-معلومه من همیشه کنار این دروازه هستم و انتظار آمدنت را میکشم اما تو برای آمدن بی تابی نکن. دخترت منتظر توست.

پرده ای از جلوی چشمانم کنار میرود . دخترم را میبینم که دیوانه وار میگرید .

-باباجون روزی که تو رفتی منم همین حال را داشتم

-آره بابا میدانم اما تو غیر از من پدر، مادر، مادربزرگ و. داشتی اما الان اون بچه خیلی تنها میشود چون تو مادر شی نگذار تنها بزرگ شه

-باشه بابا جون آخه من.

هنوز جمله آخرم را نگفته بودم که احساس کردم خودم در خودم سقوط کردم پهلو و دنده هایم درد میکرد. قفسه سینه ام تیر میکشید پشتم را به سختی به تخت میچسباندم. جای دستگاه الکتروشوک روی بدنم کبود شده بود من از مرگ برگشته بودم. ملاقاتی هرچند کوتاه در آغوش پدربزرگم مرا به زندگی امیدوارکرده بود.

مرگ ،آن دختر شیطان و سرشار از انرژی دیگر پیشم نبود . دخترم را میدیدم که میان گریه هایش لب خند جای گرفته بود مادری که تا لحظه ای پیش نداشتش امروز دوباره به دست آورده بود . چقدر دلم یک کمپوت آلبالوی خنک میخواست که با دخترم نوش جان کنم .دایی ام میخندید همه از برگشت دوباره من خوشحال بودند من دوباره متولد شده بودم . مدتی را در بیمارستان ماندم. کمی طول کشید تا دردهایم آرام گرفتند و تنفسم به ریتم طبیعی بازگشت و قلبم ضربانی منظم یافت . اما بالاخره خوب شدم

حالا میدانستم:

 پدربزرگم مرا هنوز دوست دارد و همیشه در آستانه برزخ در انتظار من است

میدانستم :  هرموقع زمان رفتن شود من فارغ از تمام دنیا خواهم رفت

و میدانستم: فرصت دوباره ای برای حیات یافته ام

پدر بزرگم را دوست داشتم و دیگر خشمگین نبودم

میدانستم زمان رفتنش فرا رسیده بود و چاره ای جز رفتن نداشت.

میدانستم من برگشتم تا رسالتم را برای دخترم به پایان برسانم . من هنوز خیلی کار داشتم 

سرشار از زندگی به سمت دخترم میدوم و او را در حیاط بیمارستان به آغوش میکشم او هم نیازمند آغوش من است.

و من زندگی را ازنو می آغازم

شاید تنها کسی که می توانست پس از مرگ مرا با زندگی و شادی هایش رو برو کند باباجون بود . خدایش بیامرزد آغوشش هنوز گرم در وجودم احساس میشود.


.  وقتي را به ياد مي آورم كه در درمانگاه ونك بالاي سر يافتمش ؛ عزيزم تو مگه مسابقه .و دوباره انگشت هايش را روي لبانم گذاشت. با خانه ام تماس گرفته بود . پدر و مادرم آمدند همان جا بود كه با خانواده ام آشنا شد. تا سه روز بعد از آن اتفاق مادرم دائم ميگفت : چه پسر ماهي بود چقدر خوشگل بود چه دوست خوبي و راست هم ميگفت .دل نشين بود محال بود كسي ببيندش و عاشقش نشود مهربان ، نجيب ، زيبا ، دوست داشتني و باهوش . بهار بود و هوا هم مثل دل ما عاشق صبح زنگ زد كه دنبالت مي آيم با هم دانشگاه برويم و امد تو راه گفت ببين امروز تولد مادرته نه! گفتم آره  پرسيد چيزي خريدي گفتم نه نخريدم ميخواستم بهت بگم اگه ميشه عصري با هم بريم خريد كنيم گفت نمي خواد من خريدم عصري باهم ميريم يه لباس قشنگ براي خودت بگير مي ريم خانه ما عوض كن به خودتم برس بعد ميريم خانه شما براي مامان جشن ميگيريم. تعجب كردم آخه مگه تو ميدوني مامان من ازچي خوشش ميادجوابي نداد ولي ميدانست.حواسش به همه چيز بود يادم هست آن شبي كه حال خوشي نداشتم پشت پاراوان ايستاده بود و اشك ريخته بود پدرم گريستنش را ديده بود .نميدانم چطور بيشتر شبيه يك معجزه بود پدرم هم دوستش داشت و هيچ وقت مرا بخاطر دوستي با او تنبيه نكرد. هروقت به اين قضيه فكر ميكنم باورم نمي شود پدرمن كسي كه شب شعرها را با من مي آمد كه مبادا با پسري دوست شوم خودش مرا به كلاس موسيقي ميبرد تا مبادا به نوازنده اي دل ببندم و حتي مرا واداشت تا يك معلم موسيقي خانم بيابم كه مبادا عاشق معلم موسيقي ام شوم نمي گذاشت جلوي برادرهايم راحت بگردم وقتي به اين پسر رسيد نه تنها به من پرخاش نكرد بلكه خيلي هم دوستش داشت يك روز عصر وقتي داشتيم از دانشگاه بر ميگشتيم مادرم تماس گرفت و گفت كه شب مهمان داريم و كلي كار روي دستش مانده دلمه هاي برگ مو را نپيچيده و خريد ميوه را انجام نداده از من خواست تا زودتر بيايم و سر راه خريد كنم . من هم مجبور شدم از عزيزم خداحافظي كنم و برايش توضيح دادم كه كلي كار سرم ريخته اند در آغوشم كشيد و گفت حتما برو عزيزم فردا مي بينمت .فكرش را هم نمي كردم زودتر از من خانه ما بود داشت به مادرم كمك ميكرد و دلمه مي پيچيد . يك روز صبح وقتي به دانشگاه رسيدم ديدم مضطرب جلوي در دانشگاه ايستاده ، نگراني در چشمانش موج ميزد. وقتي مراديد گفت چرا تلفنتو جواب نمي دي گفتم مگه زنگ زده بودي كيفم را دنبال گوشي ام گشتم نبود به خانه زنگ زدم اما آنجا هم نبود  صبح تو مترو كسي گوشيم را ربوده بود همان روز يك گوشي نو خريد كه مبادا آب تو دل من تكان بخورد دنياي مهرباني را در چشمانش مي شد ديد با خود مي انديشيدم براستي يك زن از مردش چه ميخواهد جزاين كه تكيه گاهش باشد  و بود پشتم قرص بود هر وقت ميخواستم بود قبل از اين كه آرزو كنم و بخواهم برآورده ميشد شانه هاي امني داشت و من در آغوشش احساس آرامش ميكردم هر وقت دلم ميلرزيد به چشمانش خيره مي شدم برق نگاهش آرامم ميكرد دوران دانشگاه را با هم مانديم قرار شد بعد از اتمام تحصيلات با هم ازدواج كنيم عزيزم كاري هم پيدا كرد حقوقش بالا نبود اما براي شروع زندگي كفايت ميكرد .

هر وقت ياد روز خواستگاري  ام ميافتم خنده ام ميگيرد مادرش گفته بود ميخواهد خودش و دخترش خواستگاري بيايند . كلي با هم خنديديم بعد از اين همه مدت چهارسال بود مرا ميشناختند عمه و خاله و دايي اش هم همينطور اصلا خودم سر عقد محضري دايي اش قند بالاي سر عروس و داماد را سابيده و ظرف  عسل را پيش آورده بودم . حالا چرا بايد داماد نمي آمد نمي فهميدم فكر كردم مادرش يك چارچوب از خواستگاري در ذهن دارد كه فكر ميكند نبايد آن را بشكند يا شايد اصلا مدل ديگري بلد نبود خواستگاري كند . مهربان من پدر نداشت و تك پسر خانه بود خواهرش يكبار ازدواج كرده بود و جدا شده بود. خانواده آنها كلا از مرد شانس تداشت . مادرش هم به من حس متضادي داشت .گاهي مرا در آغوش ميكشيد و مي بوسيد .گاهي هم تف و لعنت نثارم ميكرد يعني هر وقت يادش مي افتاد كه پسرش مرا دوست دارد همين حال ميشد دوست داشت سر به تنم نباشد. اصلا مي خواست دنيا نباشد ، اگر قرار بود پسرش كنارش نباشد. اوايل خيلي برايم مهم نبود چون فكر ميكردم خوب مهم اين است كه ما همديگر را دوست داريم چه كسي به احساسش اهميت ميدهد اما بايد اهميت ميدادم چون من در ايران بودم و اينجا نه دونفر كه دو فاميل وصلت ميكردند براي همين با خود فكر  كردم خوب من كه آدم مردم آزاري نيستم پس پسرش را از او نخواهم گرفت قرار گذاشتيم طبقه پايين مادرش زندگي كنيم لا اقل تا زماني كه احساس كند من قصد يدن پسرش را ندارم همان روز خواستگاري هم اين ها را گفتم خودش را براي كلي شرط و شروط آماده كرده بود مثلا گفت بعد از عقد حق نداري شب ها خانه ما بماني و پسرم هم بايد سر ساعت 9 شب خانه باشد. در دلم خنديدم اما پذيرفتم . بقول مادرم نگران بكارت پسرشان بودند. عزيزم گفته بود ميخواهد سر مهريه دبه درآوردبراي همين هم پيش دستي كردم و گفتم مهريه اصلا برايم مهم نيست و اين صرفا هديه داماد به عروس داماد هر قدر دوست داشت مهر كند و داماد هم ابجد نام خودش را پيشنهاد داد.مادرش سكوت كردهيچ چيزي براي گفتن نداشت. اما معلوم بود دلش نميخواهد اين همه مهرم كنند .همان شب تلفني با هم حرف زديم گفت ميداند چه دارد انجام ميدهد و اين كه خيلي بيش از اينها حق من است و خوب هديه داماد به عروس است پس كسي حق دخالت ندارد.قرار شد هفته بعد بله بران بگيريم كه دو روز بعد تماس گرفتند و گفقتند پدر بزرگ اش يه رحمت خدا رفته است ديگر نمي دانم چه شد كه درست در لحظه اي كه بايد همه چيز به سمت خوشبختي ميرفت فرو ريخت . سر خاك ، مادرش چنان رفتار وحشيانه اي كرد كه باورم نمي شد . پنداشتم مصيبت مرگ پدرش پرخاشگرش كرده است سكوت كردم اما بهتر نشد گفتم شايد اگر زمان بگذرد بهتر ميشود اما هر روز بدتر مي شد به طرز غريبي مرا مسئول مرگ پدرش ميدانست .خرافه تا ته حلق اين مردم نفوذ كرده بود.نميگفت اما چشمانش زير نويس ميكرد كه اين وصلت را شوم مي دانسته و عمه اش هر روز ابولهبانه هيزم به اين جهنم مي ريخت ميخواست دخترش را قالب كند هيزم ميآورد و آتش مي افروخت . هيچ وقت نمي توانم ببخشمش .


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها